لعنت به فقر. میدانم ولی گاهی همین فقر چیزهایی به آدم یاد یا تذکر میدهد که گاهی ثروت قادر به انجامش نیست. خشکشویی ما
اگر تا به حال به مغازه خشکشویی ناتا آمده باشید، خیلی خوب میدانید که به تقاطع سهروردی و مطهری بسیار نزدیک است. جایی که پاتوق کار و زندگی کودکان کار است. اصلا اگر سهرودی نشین باشید، دیگر چشمتان به دیدن کودکان ۹ تا ۱۵ ساله یا زنان بچه به دوشی که شیشه ماشین ها را تمیز یا اسفند دود میکنند، عادت کرده است. خیلیهاشان ضعیف و نحیفند و اکثرشان هم با مغازه داران این چهار راه دوستند. خشکشویی ما
دقیقا دو ماه پیش یکی از همین بچه ها بود که به خشکشویی ناتا آمد. او هم همانند دیگر بچه هایی که صبح تا شبشان را در کوچه و خیابان میگذرانند، چیز زیادی از آداب معاشرت نمیدانست. سلام کوتاهی داد و به سرعت رفت سراغ اصل مطلب.
تا دهانش را باز کرد و گفت که کفشت رو بده واکس بزنم، متوجه شدم پسر بچه، افغانی است و بیشتر از ۱۰ سال ندارد. خودم که خیلی خوب میدانستم همه کفاشیهای کنار خیابان، واکس مخصوص کفشم را ندارند، قبل از اینکه قبول کنم، گفتم کفش من سرمهای است.
پسربچه بلافاصله گفت دروغ نگو! گفتم دروغ نمیگم. گفت مگه میشه کفش، سرمهای باشه؟ گفتم آره. کفشم سرمهایه. باور نمیکرد کفش به غیر از مشکی و قهوهای میتواند رنگ دیگری هم داشته باشد. گفت اگر راست میگی، ببینم! خشکشویی ما
من در زمان کار و زمانهایی که در مغازه هستم، دمپایی به پا میکنم و کفشم را در طبقه بالا میگذارم. خلاصه برای اینکه کفاش کوچک مان را راضی کنم، رفتم و کفش هایم را آوردم که ببیند و باور کند. بعد از اینکه کفش هایم را دید، راضی شد و اعتراف کرد که واکس سرمهای ندارد. بعد هم رفت.
دو هفته بعد برگشت و با یک لبخند بزرگ روی صورتش گفت: کفشتو بده واکس بزنم. گفتم: دفعه قبل که بهت گفتم کفشم سرمهایه.. گفت: کفشت رو بده واکس بزنم. واکس سرمهای خریده م… خشکشویی ما
از آن روز به بعد، دوستیمان شکل گرفت. اسمش آقاشیر بود و حالا نزدیک به یک ماهی میشود که هفتهای یک بار به خشکشویی ما می آید و کفش های من را واکس میزند تا واکسی که خریده تمام شود.
به نظرم اگر شانس بیاورد، کاسب خوبی میشود. وقتی در این سن و سال کم متوجه شده که باید هر طور شده مشتری را نگاه دارد یا حتی مشتریهای تازه برای خودش دست و پا کند، یعنی شم اقتصادی خوبی دارد و میتواند موفق شود.